[vc_row][vc_column][vc_column_text]
داستان نبرد فریدون و ضحاک
وکیل ضحاک که مردی امین و وفادار بود و کندرو نام داشت به بارگاه آمد. فریدون را با همسران ضحاک در شبستان دید. خویشتن داری کرد و بر فریدون آفرین گفت. فریدون دستور داد بزم شاهی بیاراید. کندرو چنین کرد و چون بامداد شد با شتاب نزد ضحاک رفت و به او خبر داد که جوانی با همراهان بسیار به بارگاه آمده است. ضحاک گفت: ممکن است مهمان باشد، مهمان را گرامی باید داشت. کندرو گفت: همه کاخهای تو را در اختیار گرفته است. ضحاک گفت: مهمان گستاخ و خودمانی محبوب تر است. کندرو گفت: اینهمه درست، اما چگونه مهمانی است که به شبستان تو وارد شده و با همسران تو نشست و برخاست می کند. از این سخن ضحاک آشفته شد، شتابان به سوی پایتخت در حرکت آمد. شبانگاهی بدانجا رسید و به جادویی از باره شهر به درون رفت، اما همین که پای به درون کاخ نهاد، فریدون بیامد و بر او حمله برد و با گرز گاوسر بر سر او کوفت و خواست او را تباه سازد. این هنگام سروش از آسمان فراز آمد و گفت زمان مرگ این ستمگر فرا نرسیده است، او را مزن، اسیرش ساز. فریدون دو دست ضحاک را محکم ببست و به راهنمایی سروش او را به البرز کوه برد و در دماوند کوه به بند کشید و جهانی را از ستم او رهانید. پس مردمان بر فریدون گرد آمدند و بر او به شاهی سلام و آفرین کردند و بدین سان ضحاک پس از هزار سال ستمگری سرنوشتی چنین نامبارک یافت و فریدون فرخ با نیکنامی بر تخت سلطنت تکیه زد.[/vc_column_text][vc_column_text]
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_btn title=”دانلود” color=”danger” link=”url:https%3A%2F%2Fshenoto.com%2Fstorage%2Fmedia%2Ffile%2FA6ey1U6JqE0_p_3D.mp3||target:%20_blank|”][/vc_column][/vc_row]